یا مهدی ادرکنی
هر آن چه خوش آید و...
هر آن چه خوش آید و...
یکشنبه 97/01/26
دوستت دارم ولی میترسم عنوانش کنم
قصد دارم تا ابد چون راز پنهانش کنم
نذر کردم گر گذر از کوچه قلبم کنی
رد پایت را ببوسم جان به قربانش کنم
یا اگر حتی به خوابم سرزده ره گم کنی
سد راهت میشوم تا بوسه مهمانش کنم
کوچه را مامور کردم تا بماند دیده بان
وعده دادم گر بیایی من چراغانش کنم
جغد شوم قصه را گفتم رَود از خانه ام
جای آن بلبل بیاید تا غزل خوانش کنم
بی وفایی می کند بیداد یابم باوفا
چون در آغوشش بگیرم سخت زندانش کنم
اوشودسنگ صبوری برمن سنگ صبور
مو به مو گویم سخن محرم به اسرارش کنم
دوشنبه 97/01/20
دامیست که باید بکشاند به گناهم
سيبی که تو انداخته باشی سرِ راهم
«ما از تو بهغیر از تو نداریم تمنا»
من لال شوم از تو بهغیر از تو بخواهم
با عقل چه خوبی که نکردم سرِ یک عشق
از چاله درآوردم و انداخت به چاهم
یک عمر تو رفتی و من از راه رسیدم
خورشید سفر کرد و نفهمید که ماهم
ای ابر نکن! برکهی دلمُردهیی آن زیر
دل بسته به پیدا شدن گاهبهگاهم
شعر : مهدی فرجی
از کتاب : چمدان معطل
دوشنبه 97/01/20
اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضا المرتَضی الامامِ التّقی النّقی
و حُجّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ
و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً
مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَعَلیاَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک
أللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ
ادامه »دوشنبه 97/01/20
مرد ثروتمندی به عالمی می گوید:
نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.
عالم گفت:
بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک گوسفند برایت نقل کنم.
گوسفند روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده
هستی. زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی.
اما در مورد من چی؟…
من همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته تا سینه ام را. حتی از پوست و موی بدن من هم استفاده می کنند. با وجود این کسی از من مثل تو خوشش نمی آید. علتش چیست؟
می دانی جواب گاو چه بود؟
جوابش این بود:
شاید علتش این باشد که
“هر چه من می دهم در زمان حیاتم می دهم”
✅ گاهی دستگیری از نیازمندان وخانواده و نزديكان را به بازماندگانمان میسپاریم، درحالی که الان خودمان باید انجام دهیم…